آثار ادبی مهشید مردمی

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

زندگی کن مرا

✍✍✍

زندگی کن مرا...



قلم که آوردم   و دواستکان کمرباریک  چای ؛ بیابنشین ، تا باهم ؛ خاطره بنویسیم...

تو  بگو ، تا من بنویسم ، تو   یادآوری کن  تا  من سیاهه کنم !

یادت هست ؛ 

وعده داشتیم با خِش خِش خسته ی خیابان های آذر ؛ با ؛ بی چتر زدن به کوچه های نمناکِ کنگ ؟

با بلعیدن  بی دریغِ بوی هیزم و آتش ، با   دویدن از میان آبگیرهای کوچکِ میان رود ؟

چطور یادت نیست؟ شوق گذاشتنِ اولین رَد ؛ روی برفهای دست نخورده ی تا  صبح باریده را ؟ 

خیره شدن به چشم های تو و دیدنِ بازی بچه ها در برق نگاهت ! 

خدای من ؛ چطور یادت نیست؟!

آخرین چهارشنبه ی اسفند ؛ نشستن روی چهارپایه های چوبی داغ ؛ تماشای تو ، از   پس زمینه ی شراره های   شیدایی و اشک !

آن اردیبهشتِ دیوانه را که فراموش نکرده ای ! همه جا ؛ عشق بود به جای هوا !

عطر ماورایی بهار ؛ درهم آمیختگی روایح ؛ قرض داده بود انگار سبزینه به سبزینه عود وعطر وعسل ! 

لطافت باران های وقت و  بی وقت ! طراوت می تراوید انگار ؛ از هرتصمیم خدا ! 

تماشای بده بستان های کفشدوزک ها ، پروانه ها ، خانه تکانی وتقلّای مورچه ها !می دانم که خاطرت هست ! 

زدن به دلِ کوه و کمر ؛ لذّت صعود ، بالارفتن از شانه های صخره و سنگ ؛ نواختن مشام ، به بوی گیاه وگل ؛ پرسه ی جانانه ای بود گویی در بهشت! 

یادم هست دستم بند بود به " ازدست ندادن " تو ؛ 

و    تو ؛    لاجرم ؛

خم شدی ؛ به محکم کردن 

بند های کفش های  کوهم ! 

راستی ؛ کو کفش هایم ؟ 

باید   از   آنها   سراغ بگیرم. 

هست حتما یادشان ؛ تورا ؛ پا  به پای من!

چگونه است که می خندی به خاطرات من ؟

تونبودی مگر ؟ در سرخ رگ های من؟ تو مگر نمی دادی جان ؛ به اجزای تنم؟ 

مگر نبودی تو ؛ در مرکز احساس و علاقه ام ؛ سَرَم ! سامانم ؟

تو بودی؛ هستی ؛ می روی ، می آیی ،  در  ،  آمدی و شد  ؛ بی احتیاجی به هیچ وسیله ی  زمینی !

هستی ، همواره ، مدام ؛ در علائم حیاتی ام ؛

نبض اگر دارم ، پس دارم ؛ تورا هم ! 

تو ؛ درجریان ترین جویبار ، در خشکنای جانی ! 

لحظه ، دم ، ساعت، شب ، روز ،

فصل ازپی فصل، سال از پی سال ؛ این تویی نشسته بر درگاه دل . 

بارِ عشقت به دوش ؛ سِتُرگی سودای تو ؛ بر سوادِ سینه ، عطشِ عشق تو در کام ، می گذرم از   واحه های مُتوَهّم یک عمر ؛ شِبه زندگی !

از بَر بخوان مرا. حفظ کن شعر شیدایی مرا .

به خاطرات من برس ؛ زندگی کن مرا ؛ که من ؛ بی وقفه ، بی اتلاف لحظه ای ؛ تمامی خنده ها و  گریه ها و خاطرات تو   را   زیسته ام.....

چای هایمان سردشد ! 

بس که گفتی ونوشتم . بس که خندیدی و من ؛ جرعه جرعه با نوشیدن "زیبای چشمهایت" ؛

عَطَش و عشق 

فرو نشاندم ... !

#مهشیدمردمی

#اعلیحضرت عشق

  • مهشید مردمی
  • ۰
  • ۰

✍✍✍

اگرتونبودی بانو...


به خاطرتوبوده است،نیمی از جنگهای جهان .

ازسرخاطرخواهی توست، ثُلثی ازکشمکش های مردان.

دروصف روی توست اعمّ اشعار شورانگیزشاعران !

گرنباشی تو ، کجاست عشق،موسیقی،

ادبیات، ابیات !؟

اما  ازلحظه ی پرسش این سؤال ؛ دختراست یاپسر ؟!

 تو در قطاردیگری به ناکجا خواهی رفت...

تو که ناگریزند همگان ازخواستنت .

توکه بی سِحرِ سرانگشتانت خانه وخلوت به گور می ماند!

شهروندشماره ی دو ،جنسیت دوم ...

وگواهی وشهادتت به نیم تنزّل می یابد.

دربامداد پیدایش هم  حتی، یک برق چشم، یک درخشش نگاه، یک شعف،یک حس غرور و آب شدن قند دردل پدر؛ پیش ترند ازتو ، برادرانت...

تو هرگز به قدرخویشتن نه دیده می شوی ونه شنیده. 

تو صحنه آرای تمامی عرصه های حیات  ،  خود ، همواره وهمیشه درپسِ پرده ، تحت الحفظِ ترازوی افکارمَردانت خواهی بود !

تورا از ابتدا به پس رانده اند، نشانده اندت برکُرسی شایدها وبایدها  واگرها ومگرها وآنگاه که لنگ می زنی درسنگلاخ مصائب جهان، روی تُرش می کنندت به نادانی وبلاهت وضعیفه ات می نامند بی امان !

اگرنبودی تو درآیینه ی نگاه که می دیدند مردانگی شان را آن  اَبَر مخلوقان !؟

کجابالامی بردندصدا  ومزمزه  می کردندخدا گونگی رادر خاکدان بندگان؟

آری آری زیبنده نیست که دریک آتش سوزاند خشک وتر را اما ؛ تاریخ ،جغرافیا،اجتماع،فلسفه،الهیات، ادبیات،همه، همه ی معلومات ومعقولات وشواهدوقرائن براسارت نام تو  دربندهای به هم پیچیده ی جُمودوجهالت گواه وشهادت گویند.

براستیلای فردیّت،ارجحیّت نوع مرد برسرگذشت همواره ی زن معترفند.

برمظلومیّت موروثی تو  درسیاهچاله های غرور، تکبر، شهوت وشرارتِ جنس برتر که  هرگزنبوده است تردیدی درآن.

جهان را مردان به چرخ می اورند،تاریخ راآنان می نویسندوقوانین را.

آتشدان جنگها به جادوی ماجراجویی آنان روشن می شود وتوبرای انتظار،اشک،ازدست دادن خانه وخیمه وخُردوکلانِ عشیره ات درمیان مَهلکه ای.

برای آن که درصورت شکست ، اول غنیمتِ مغتنمِ به فنارفته باشی!

تو در  صد یک کمِ موارد ،  تنها  ؛ نظاره گری!

تاببُرّند وبدوزند و برتن ات کنند جامه ی نخواسته ات را .

ای ندیده طنّازی باد درخرمن گیسو ، تورابه نام پسرانت می شناسند وازپسرانت جز نام پدر نمی پرسند!

در مظلومیت تو تنها همین یک نکته بس که قریب به اتفاق دخترکانِ عالَم  در حسرت پسر زاده شدن یامذکّر دیده  شدن اند اما  مردانِ  سرزمینت ازنام تو جزبرای تحقیرو تخفیف وناسزا دربرابرهم بهره نمی برند و به هیچ بهایی حاضربه حتی دمی درنگ در احوالات جنس مؤنث نیستند!

آری اینچنین است  دختر طبیعت ! مادر مفاخر ! زیبای حزن انگیز !

واینک تو ،  چونان زمین بستری باش برای زایشِ تمامیِ اشاراتِ حیات.

بیافرین بهار !

برانگیزان عشق ازسنگواره های سرازیری وممات !

 هرگزت مباد افتادن به زیرپای ناپاکان.

تواگرزنسل زمینی ؛  ازوارثان آفرینش وحَشر ، پس در هنگامه ی بیدادوبردگی ، بگریز از شوره زارشنائت زمان !

 بالابرو ازارتفاعات توانستن ات!

 آتشفشانی شو گدازنده وتلخ وبسوزان وبشوی همه ی انچه ات سوخته وبه تباهی کشانده!

وامدارتواَند همه ی مدعیان جهان.

درخمِ خیالات خام نمان.

قدرِقامت رعنای نام خویش بدان!

بمان ! بمان ! بخوان ! بخوان!!

✍👤

#مهشید مردمی

#اعلیحضرت عشق

  • مهشید مردمی
  • ۰
  • ۰

✍✍

ملک الشعرای چشم هایت...


بیا  و  آرام بنشین

جان آرامم !

 که وقت  سرور است وسرودن!

شامگاه  شعرنوشیدن است.وشیدایی چشیدن

تأخیرنکن

بیاوبنشین برسر کارستان خویش

توفقط بنشین و موی پریشان کن

تنها  ؛ بنشین و آشوب کن درشهر دل 

می شود روی بچرخانی وبنشینی ام درمقابل؟

شعرگفتنم می آید...!

می شود چشم بگشایی وشراب  بریزی در جام  جانم !؟

دوسه جرعه نگاه کفایت می کند کام تفتیده را .

بیا  ؛بیابنشین و خنده  سرکن که جهان  جان می گیرداز ترانه ی تبسم ت.

تو زلف بگشا

تا دست وپا گم کند  باد

و بپیچدو بخواندو درهم بریزد

 قانون  شهرگیسوانت را ...!

راستی 

مگر تلخ نبود  می؟؟ چه مینوشم  پس؟؟ مگرشیرین تراز این هم  هست  مشربه ای!؟

مرا  بنگر ، که تلخ کامی تمام عمررفته با حلاوت جانانه ی این نظربازی  به بادرفت !

.گفتم  شعری بیافرینم ؛خود ازنو برانگیختم!

گفتم جان قلم تازه کنم  خود ازریشه رُستم !

چیست این نظر؟؟  کدام است این نگاه ؟؟

 کُن  فیکون!

به اشارتی گفتی و شدم...

چشمی چرخاندی و  

 فروریختم و

ازبن  بناشدم!

.ای خوش آفریدگار من !! 

ای مسیح بی صلیب..!!!

زنده کن مرا ، تازه کن مرا، بنشین وباش و بمان

که اینک من  خود  شعری ام ؛ مخلوق  ملک الشعرای چشم هایت...

چشم هایت...!

#مهشیدمردمی

#اعلیحضرت عشق

  • مهشید مردمی
  • ۰
  • ۰

اعلیحضرت عشق

عشق...

شور  بی بدیل ؛ انعکاس انفاس آسمانی بر مخلوق ،  یادمان  یار  در یاخته ها ؛ این ودیعه ی بی نقصان  " ودود" ؛  

او همان همای نشسته بر اریکه ی جانها ، 

اعلیحضرت عشق ،  بارعام   داده است.

این شورآفرین بی منت، پیغامبربی آیین؛ پیشوای بی پیرایه، چونان آفتاب؛عالمگیروجهان تاب ، سایه ی سودازدگی بر همه ی سرها وسامان ها  گسترانیده است. این است سلطنت صادقانه ی حضرت عشق!

ای بزرگ؛  ای برترین آیت پروردگار! متعلقان و مصاحبان  تو صف بسته اند به دستیاری و دلالت:

مشتاقی ومهجوری !

 خنده وخلوت و خاطره

 شور وشعف وشعر ؛

بوسه و دیداروکنار؛

اشک وآیینه وآب

راستی و رنج 

رسوایی و رهایی و راز

 فراق و مستی

تاب وتب و تنهایی

همه درکارندو برطریق اطاعت !

ای پادشاه هفت اقلیم جان، 

والی عشق ،

در بیعت  توییم ،

دررکاب تو

تو خود ، پرچم  پاکبازی وپندار ، بیرق  بقایی.

قابی برای صیانت از نقش نگار!

تو همه ای.

 بامدادآفرینش ، صبح ازل، مطلع وجود، تو ابتدای اول، 

انتهای آخری!

درجغرافیای جانها  خوش فرمان ده !

سرحدّات جنون دربیعت بی شبهه ی توأند.

تاج بگذارو بند از پای عاشقان بگسل!

دولتت پاینده!

تا تو حکم میکنی جهان برسَبیل وصل و وحدت و وارستگی ست .

اعلیحضرت عشق...!


#مهشیدمردمی

#اعلیحضرت عشق

  • مهشید مردمی
  • ۰
  • ۰

ایرانِ من ؛ زیبای من ؛ 

مام وطن ؛ مهرآوه ی آریایی نَسَب،

ای   شکوهمندِ شوریده جان ؛

پیراهنت یکسره پرگل

دامنت ؛ رنگین کمان رنگ،

 در پیچ وتاب؛ قشنگ .

خرمن گیسوانت  درتنگنایِ آغوشِ باد ،

ای  خوش صورت ِدیو ودلبر  کُش !

ای  رشیدِ رَشک برانگیز ؛

ای آرمان شهرِ بی آرام  ؛

 تاریخ ؛ تا ابدیت ،

شرمسار تلخ کامی توست !

ای نجیبِ افتاده ازنفس؛

پای  دربندِ دست درزنجیر !  

ای بیگانه ویار ، جدایت ؛ شکسته دل! 

 ای صبور صمیمی !

اینک ؛ این تویی ، رنجیده خاطر  ؛پاره پاره تن ؛ زخم اندر خمِ  زخم !

هرکه از ظنّ خود  تیشه  بر ریشه ات زده ‌و پیمانه  پرکرده از آسمان وزمینِ

مظلومیّتت ؛

هرکس ات ؛ سهم  برداشته ؛  از ماحَصَلِ  "عاشقانه های خدا وخاک وفرهیخته مردمان قرن ها و اعصار دور" !

ای  سوخته دل، ریخته پر ، ای سوارِ  سرفراز ،  کج شده کلاه ، افتاده ازاسبِ نیفتاده از اصل ؛ 

دورباد از ضریح نام تو زنگار ! 

زنهار زنهار !

 بریده باد سرپنجه های درّندگان و دد منشان از ؛ بالابلند رعنای قامتت.

کورباد دیده ی دست اندازان به دشت ودَمَن ودریایت . تیرشان درچشم ؛ گریبان گیر ورسوا گرشان ؛ ناپاکی  نگاهشان.

 هرگزت مباد بغض درگلو ای شاه مُلکِ مُهنّای  مصمّم !

ایرانِ من ؛ کشورِجان ، دست هایت در دست های اساطیر. پشتت به پاکبازی   دُردانه های  اهریمن  کُش ات  گرم !

*             *            *             *

ای میراث داران اقتدار ایران ؛ 

ای ازخود گذشتگان وازخون ،

موطِن ومهد به  هدایت وهمّت ، عنایت ‌و ارادت ؛ رها کنیداز سراشیب  بدخواهی بی مایگان.

ای اَبَرمردمان نام وآوازه ساز ؛

 ای ارواح پاک ،

 ای تاریخ سازان روزهای پراُفت وخیز ،

دردها ودغدغه هاتان ،

 خلاصه بادا  در یک کلام ؛

 ایران عزیز  ،ایران عزیز، ایران عزیز!

  • مهشید مردمی